کتاب من او نوشته رضامیرخانی
حاج فتاح صبح زودتر از بقیه بلند شد و به مامانی گفت :
عروس گلم! امروزفقط چای دم کن. سپرده ام صبحانه از بیرون بیاورند …صدای کلون در مردانه ی رد ، صدای مریم را برید. مامانی که سر شوق آمده بود ، همانطور که آرام می خندید ، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد. باب جون را دید که به کریم می گفت نان و قابلمه را به اتاق زاویه ی بزرگ ببرد.
کریم به تندی سفره را پهن کرد و نان ها و قابلمه ها را در آن گذاشت.همه که سر سفره آمدند ، بلند شد و از باب جون اجازه ی مرخصی گرفت. اما علی او را سر سفره نشاند و گفت :
– بیا بخور دیگر! بعد ، از این جا باهم می رویم مدرسه.
باب جون خندید ، اما مامانی نگاه تندی به علی کرد و با دست ، طوری که کریم نبیند ، برایش خط و نشان کشید. مامانی در قابلمه را باز کرد. بخار بیرون زد. آب کله پاچه را از میان کف گیر توی کاسه ای بزرگ ریخت….
مشخصات فایل:
عنوان:من او
نویسنده:رضامیرخانی
تعدادصفحات:۶۰۰
زبان:فارسی