دانلود داستان کچل کفترباز نوشته صمد بهرنگی
در زمانهای قدیم کچلی با ننهٔ پیرش زندگی میکرد. خانه شان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهاش میکند و بع بع میکرد. اتاقشان رو به قبله بود با یک پنجرهٔ کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به جای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف. کچل صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد و میآورد به خانه، مقداری را به بز میداد و باقی را پشت بام تلنبار میکرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها کفتر میپراند. کفترباز خوبی بود. ده پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ میزد. پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ریسی اش مینشست و پشم میرشت. مادر و پسر اینجوری زندگیشان را در میآوردند.
خانهٔ پادشاه روبروی خانهٔ اینها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران میشد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشت بامشان کفتر میپراند دختر هم با کلفت ها و کنیزهاش به ایوان میآمد و تماشای کفتر بازی کچل را میکرد به سوتش گوش میداد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل میگفت. اما کچل اعتنایی نمیکرد. طوری رفتار میکرد که انگاری ملتفت دختر نیست. اما راستش، کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیآید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و ده پانزده تا کفتر و یک ننهٔ پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دود گرفتهٔ آنها بند شود و بماند.
مشخصات فایل:
عنوان: کچل کفترباز
نویسنده: صمد بهرنگی
تعداد صفحات: ۹
زبان: فارسی